حکایت به مکه رفتن روباه (لهچه کرمانی)

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: گردآورنده: د. ل. لريمر به کوشش: فریدون وهمن

کتاب مرجع: فرهنگ مردم کرمان انتشارات بنیاد فرهنگ ایران ۱۳۵۳

صفحه: ۱۶۹-۱۷۰

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: هدهد

در افسانه‌های مربوط به حیوانات، روباه نقش عمده‌ای دارد. این موجود، نماد حیله‌گری، فریبکاری دورویی و خیانت است. برای رسیدن به مقصود به هر وسیله‌ای دست می‌زند. در طول تاریخ آنچه بیش از هر مسأله‌ای انسان را رنج داده، دروغ و ریا و فریبکاری بوده است و او تنفر خود را در افسانه‌ها و متل‌های گوناگون در لباس روباه اظهار کرده است. حکایت مکه رفتن روباه روایت دیگری است از حیله‌گری های این «جانور».

روزی بود... یه روزی روبایی رفت تو یه نیستونی، بازی می‌کرد، یه تا ازنی‌آ (نی‌ها) اِ شکست. اینی‌ره ورداشت و گذاشت ورسر کولش و بنا کرد به رفتن. یه خروسی لب یه دیوالی واستاده بود و داشت ذکر خدا می‌کرد. همچی که چشمش افتاد و ر روباه گف: آروبا ای دیگه چه بازیه که در آوردی، ای نی‌ره ورچی ورسر کولت گذاشتی؟ روباه گفت: اوى مؤذن خدا ای حقه بازی نیست، او کارایی که دیدی پیشترا (پیش ترها) می‌کردم همه ره ول کردم. حالا دارم می‌رم به مکه برا زیارت خونه خدا: من كنون می‌روم به بیت اللهتوبه کردم من از بد دنیاکه دیگه مال مردمون نخورممرغ بیداد از کسون نبرم مونده مالی زباب (بابا) در دستممی‌خورم تا که زندگی هستم خروس بُلیت (احمق ساده‌لوح) صادق از ای حرفا روبا گول خورد گفت: آروباه منم آرزو دارم همراه شما بیام زیارت. گفت: بسیار خوب، بفرما بریم. خروس اومد پایین و همراه روبا ورراشد. یه خرده رایی که رفتن رسیدن لب یه رودخونه‌ی - مرغابی تو رودخونه داشت شنو می‌کرد. همچی که خروس دید داره همراه روبا میره از تو آبا صداش بلند کِرد و گفت: آی مؤذن خدا از ذکر خدا غافل شدی که به گیر روبا حرومزاده افتادی؟ خروس گفت: همچی که تو گمون کردی نیس:این اکنون می‌رود به بیت‌الله توبه کرده است از بد دنیا که دیگه مال مردمون نخورد مرغ بیداد از کسون نبرد مونده مالی زباب در دستش می‌خورد تا که زندگی هستش مرغابی گفت: حالا که همچینه منم همراتون میام به زیارت گفتن: بسم‌الله بفرمایین بریم. مرغابی اومد و و بیرون و همرا اینا شد. سه نفری بنا کردن به رفتن. یه خرده رایی که رفتن رسیدن به یه باغی. هدهدی ور شاخ درختی نشسته بود تا دید خروس و مرغابی دارن همرا روبا میرن صداش از سر شاخ بُلَن کرد که...

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد